میخواستم بگویم؛ نامت را اتفاقی دیدم!
فنجان لاته میان انگشتانم نوازش شد.
بله! بجای موهای تو، نوازش شد!
قوه ادراکم هنوز کار میکرد، ولی دلتنگی چیزی نبود که با عقل تحلیلش کنم.
بوی تار و پود پیراهنت از درزهای خانه به مشام من رسید، قصد اشک داشتم.چرا که گلویم ملتهب و نگاهم هنوز خیره به نامت بود.
نام تو، احمقانه ترین دلیل برای دوباره ابری شدن بود عزیزم، ولی اینجا چیزی بر مدار میل من نمیچرخید؛ اینجا که حتی سطر به سطر روزنامه ها برای یادآوری مکرر از هیچ تلاشی فرو نمیگذاشتند.
و من، پشیمانی نه! چرا که گذشتن و رفتن در مسیر رشد ما بود.
ولی در یک لحظه خیال کردم که چقدر دوست داشتن کسی دردناک تر از عاشق بودن است، چرا که عشق قدرت خودخواهی را افزایش میدهد و دوست داشتن، چیزی میشود شبیه من!
که نامت را ببینم و از سقف خانه، چیزی مثل دلتنگی و نیاز بر سینه ام چکه کند ولی با عقل خویش، ایستاده بر دوری و منطق بمانم.
میخواستم فقط بگویم؛ هنوز هم دوستت دارم.